بسم رب الشهدا
خداحافظ ای شهیدان زنده شما صدای من و می شنوید من که مدتی از شهر با نورافکن های رنگی دور بودم برام سخت بود دوباره تصور کنم برگردم به جایی که وقتی از قطار پیاده شم نه خاکی ببینم نه تپه ای و نه هیچ سادگی اون جا نه از شب بیدار موندن خبری بود و نه هیچ انتظاری... انتظار که قراره فردا بری فکه یا هویزه شایدم شلمچه یا اروند! برام سخت بود دل کندن از تمام این ها، به لحظه خداحافظی نزدیک می شدم و بی قرار. نمی دونستم چطور باید برم شاید هم نمی تونستم.
پادگان شهید زین الدین بودیم اونجا روبروی زمین های سرسبز ایستادم آسمونش پاک و آبی انگار که آسمونو یکی شسته بود خیلی تمیز بود خواستم که بمونم پیش اون ها خیلی احساس خوبی بود 7 روز از بهترین روزهای عمرم و گذروندم روزهایی که خیلی بی آلایش گذرونم روزهایی که متوجه شدم چقدر می شه سبکتر شد چقدر نزدیک تر شد و شاید هم خدایی تر. حق داشتم دلتنگ باشم شهیدهایی که اسمشونو نشنیده بودم ولی بعد شدن الگوی زندگیم باید ازشون دور می شدم دلتنگ بودم دلتنگ صحبت های راوی، خاک فکه، آسمون هویزه و آب اروند... خواستم قبل رفتن ازشون قول بگیرم که دوباره خیلی زود برگردم تا دوباره لحظه های ناب زندگیمو تکرار کنم... خداحافظ شهدای مهربون و سلام....
پی نوشت: قسمت این شد برای سال تحویل پیششون باشم.... ممنون شهدای عزیز... به امید دیدار...